شانا جان | چقدر حرف دارم برایت

فکر نکن که فراموشت کردم.

آنقدر برایت نامه ننوشتم که نمی‌دانم حتا تا کجای داستان را گفته‌ام. بگذار از آخر بگویم. بالاخره د‌ایی‌ات را رد کردیم. الان با مامانت آنطرف خلیج زندگی می‌کند. 

وقتی از پیش آنها برگشتم بیشتر چسبیدم به‌ کلمه. کسِ دیگری نیست. منم و پدربزرگت. اینجوری سر خودم را هم گرم می‌کنم. بچه که نباشد انگار هیچی نیست.  ناراحت نیستم. به قول مامانِ مامان‌بزرگت این نیز بگذرد.

 خیلی می‌خانم. کتابهای مختلف. باورت شاید نشود، آنقدر که در این یکسال کتاب خاندم در چهل و نه سال قبلی نخانده بودم. 

تازگی شروع کردم به نوشتن طرحِ داستان‌کوتاه. داستانی می‌خانم بعد طبق آن طرحی بیرون می‌دهم. شعر هم همینطور. می‌خانم و رونویسی می‌کنم و در آن قالب شعر می‌گویم. روزمره را با طنازی واژه روی کاغذ می‌آورم. 

این روزها رمان مادران و دختران را در دست دارم. بعدن برایت تعریف می‌کنم. فعلن فقط یک فصلش را خاندم. مرا می‌برد به قدیم. احتمالن تا تو بزرگ شوی کرسی نه اسمش مانده نه رسمش. همین الانش هم رویایم یک شب زیرش خابیدنه.

اگر باشم، حتا یکبار هم شده، با هم طرح قدیم را بازی می‌کنیم. بچه که بودم دور کرسی می‌‌شستیم و مادربزرگم برایمان قصه می‌گفت از دوران خودش. 

او قصه گفت برای من، من می‌گویم برای تو. و تو برای دیگری. سینه به سینه.

در داستانهای قدیمی به کلمه‌هایی می‌رسم که غریبه‌ای آشنا هستند. وقتی سرچشان می‌کنم تازه به گوشم آشناتر می‌آیند. 

شانا جان عمر واژه دست ماست وقتی کمتر بخانیم، کمتر حرف بزنیم و کمتر بنویسم او بیشتر می‌میرد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط