- 1403/12/02
- نوشتههای من
- بدون نظر
فکر نکن که فراموشت کردم.
آنقدر برایت نامه ننوشتم که نمیدانم حتا تا کجای داستان را گفتهام. بگذار از آخر بگویم. بالاخره داییات را رد کردیم. الان با مامانت آنطرف خلیج زندگی میکند.
وقتی از پیش آنها برگشتم بیشتر چسبیدم به کلمه. کسِ دیگری نیست. منم و پدربزرگت. اینجوری سر خودم را هم گرم میکنم. بچه که نباشد انگار هیچی نیست. ناراحت نیستم. به قول مامانِ مامانبزرگت این نیز بگذرد.
خیلی میخانم. کتابهای مختلف. باورت شاید نشود، آنقدر که در این یکسال کتاب خاندم در چهل و نه سال قبلی نخانده بودم.
تازگی شروع کردم به نوشتن طرحِ داستانکوتاه. داستانی میخانم بعد طبق آن طرحی بیرون میدهم. شعر هم همینطور. میخانم و رونویسی میکنم و در آن قالب شعر میگویم. روزمره را با طنازی واژه روی کاغذ میآورم.
این روزها رمان مادران و دختران را در دست دارم. بعدن برایت تعریف میکنم. فعلن فقط یک فصلش را خاندم. مرا میبرد به قدیم. احتمالن تا تو بزرگ شوی کرسی نه اسمش مانده نه رسمش. همین الانش هم رویایم یک شب زیرش خابیدنه.
اگر باشم، حتا یکبار هم شده، با هم طرح قدیم را بازی میکنیم. بچه که بودم دور کرسی میشستیم و مادربزرگم برایمان قصه میگفت از دوران خودش.
او قصه گفت برای من، من میگویم برای تو. و تو برای دیگری. سینه به سینه.
در داستانهای قدیمی به کلمههایی میرسم که غریبهای آشنا هستند. وقتی سرچشان میکنم تازه به گوشم آشناتر میآیند.
شانا جان عمر واژه دست ماست وقتی کمتر بخانیم، کمتر حرف بزنیم و کمتر بنویسم او بیشتر میمیرد.
- 1402/11/24
- نوشتههای من
- 2 نظر
امروز میخواهم کمی غیبت کنم
شانا جان امروز از آن روزهایی بود که حسابی از دست مادرت کفری شدم. چند روزیه دوتا از دوستانش پیشش رفتند. دو روز است کلاسهایشان را آنلاین کردند. دیروز دوبی حسابی باران آمده. احتمالن تا وقتی تو به این دنیا بیایی، ایران بیابان شده و امارات، ونکوور. ابرها را باران زا میکنند. پریروز مادرت میگفت یک جت در هوا دیده. شاید باران دیروز برای همان بوده. شاید هم از قبل کاری کرده بودند. من فقط تا آنجا میدانم که دستشان درد نکند، دوبی را حسابی خنک کردند. برای مادرت هم خوب شد. مادرت خیلی گرماییست. نمیدانم این اصطلاحهایی که الان به کار میبریم (گرمایی، سرمایی) زمان تو هم کارایی دارد یا نه؟
احتمالن آن موقع کلی به حرفهای من بخندی. خُب خوب است. من هم دوست دارم همیشه خندهی نوهی عزیزم را ببینم.
شانا جان داشتم میگفتم. امروز آفتاب شده ولی کلاس مادرت به خاطر آبی که توی شهر مانده بود هنوز آنلاین است. (یعنی ما دلیلش را اینطور در نظر گرفتیم.)
دوستهای مادرت که از بیرون میآیند هر چی زنگ پایین را میزنند مادرت متوجه نمیشود. اینجایی که الان در دوبی داریم «لابیمَن» دارد و بدون هماهنگی با ساکنان اجازهی ورود نمیدهند. خلاصه آنها زنگ میزنند به مامانشان. مامانشان زنگ میزند به من. من به مادرت. تا ببینیم این دختر کجاست. سرانجام من به پدر بزرگت میگویم از توی دوربینی که داخل خانه داریم با مادرِ خوش به خیالت صحبت کند. پدر بزرگت آنقدر اسمش را بلند بلند صدا میزند تا متوجه میشود. گویا خانم سر کلاس بوده. شارژ مبایلش تمام شده. زنگ پایین هم خراب بوده. بالاخره گیرش آوردیم و مهمانها به بالا راه پیدا کردند ولی من جان به سر شدم. خواستم در جریان باشی، اولن وقتی از این کارها کردی که مادرت را بی خبر بگذاری بدان که این اشتباه را مادرت هم انجام داده. دومن جان من از این کارها نکن و همیشه مادرت را در جریان بگذار. من که مجبور شدم یک آرام بخش بخورم.
شانا جان، از قدیم گفتند تا گوساله گاو شود دل مادرش (اصلش صاحبش است) آب شود.
قربانت مادر بزرگ منتظر.
- 1402/11/14
- نوشتههای من
- بدون نظر
اولین نامهی من به تو نوهی خیالی
شانا جان، حتمن میپرسی چرا با اسمت «جان» میآید؟ این را از همان ابتدای تولدت منعنوانکردم. میخواستم دیگران هم یاد بگیرند و از اول همین گونه صدایت کنند. چون توجان منهستی. جان این خانواده هستی. میدانی من مادربزرگ مقتدری هستم. مادرتهمیشه به منمیگوید: «مامان تو اگه کاری رو بخوای انجام بدی، کسی جلودارت نیست.» خوب تا حدودیراست میگوید. ولی… بگذار با تو روراست باشم. صدر در صد راست میگوید.
وقتی این نامه را برایت مینویسم، نزدیک به ۵۰ سالگی هستم. نامه قبل از به دنیا آمدنتنوشتهشده. هنوز تشکیل نشدی.
چون مادرت تا حالا ازدواج هم نکرده.
الان ۲۳ سال دارد. اگر به حرف من گوش دهد. ۳۲ سالگی ازدواج کند. تو را ۳۵ سالگی بهدنیابیاورد. سه سال هم طول بکشد تا تو بتوانی این نامه را بفهمی.
آن وقت حساب و کتاب من درست از آب در میآید.
من میشوم یک مادربزرگ ۶۵ ساله که با نوهی سه سالهاش بیرون رفته و دارد برایشنامهایمیخواند. (در فکر هستم، نامه را به صورت کتابی درآورم)
البته مطمئن باش نامه را از یک ماهگیات برایت میخوانم. ولی طبق تجربهای که دارم، آنموقعچیزی دستگیرت نمیشود.
اسمت را خودم گذاشتم. هنوز به مادرت نگفتم. اسمی گذاشتم که به خودم و مادرت بیاید. خیلی گشتم تا اسمی برازنده پیدا کنم. برای پیدا کردن نام مادرت هم، معنای آن برایممهمبود.
«شنونده» معنی اسم مادرت است. نامگذاریش داستان دارد. بعدن از خودش بپرس. معنیاسم تو «باد ملایم» است. مثل یک باد ملایم به زندگیِ همه میوزی.
مادرت اولین نوه در دو خانواده است. امیدوارم تو هم اولی باشی. از طرف ما که اولی هستی. از طرف پدرت، نمیدانم.
وقتی فهمیدم بچهی تو شکمم (مادرت) دختر است. خیلی خوشحال شدم. میدانیکهمنخواهر ندارم. همیشه حرفهایم را به مادرت میزنم. برای مادرت هم خیلی خوشحالم کهتودختر شدی. چون او هم خواهر ندارد. امیدوارم اولین بچهی داییات، پسر شود. چون اوهمبرادر ندارد.
بگذار اول کمی از خودم بگویم.
این روزها مادر بزرگت شروع به نوشتن کرده. نه آن نوشتنهای الکی. کلاس رفتم. هنوزهمادامه دارد. نامه نوشتن به تو، یکی از پروژههایمان است. باید برای یکنفر که در آیندهبهزندگیمان میآید، نامه بنویسیم. من هیچکس را بهتر از تو ندیدم.
مطمئن هستم که رابطهی خیلی خوبی با هم خواهیم داشت. میگویند، بچه بادام است ونوهمغز بادام.
نمیدانم تا وقتی تو به دنیا بیایی چند تا کتاب نوشتم. امیدوارم که مادرت دوباره دست بهقلمشود. قلم من اکتسابیه ولی قلم او ذاتیه. وقتی راهنمایی میرفت انشاهای خوبیمینوشت. معلم ادبیاتش فکر میکرد از خودش نیست. به من گفت: «دخترتون قلم خوبیداره.»
مثل پدر بزرگش است. پدر خودم را میگویم. شعر میگفت. البته بیشترش در وصف مادرم بود. از عشق آنها در فامیل همه میگفتند. پدرم خیلی وقته که در این دنیا نیست. در یکدنیایدیگری برای خودش زندگی میکند. حالا بزرگتر شدی بیشتر برایت توضیح میدهم.
من بیشتر ژن پدرم را دارم. اهل ورزش و کوه و نوشتن هستم. و هیچوقت نمیتوانم خودمرابیکار ببینم. اگر تو هم دست به قلم شدی بدان به خانوادهی مادرِ مادرت رفتی.
البته با فکرهایی که من برایت دارم حتمن همینطور میشود. از همان زمان به دنیاآمدنت،برایت کتاب میخوانم. نقشهها برایت دارم. فقط امیدوارم تا آن موقع باشم تا بتوانمآنها راعملی کنم.
یکبار با مادرم پیش یک طالعبین رفتیم. داییات نوزاد بود. آن خانم، آیندهی آدمها را ازرویستارهها میدید. به من گفت که عمر طولانیای دارم. پس نگران نیستم تو را میبینم. وخیلی باهم وقت میگذرانیم.
یکی از داییهای مادرت ساز میزند. (سهتار و تار) وقتی تو به دنیا بیایی ۶۰ سال دارد. بهشمیگویم به تو هم یاد بدهد. خیلی مهربان است.
من داستانکهای زیادی نوشتهام. تا آن موقع حتمن چاپشان کردم. به فکرم رسید یکمجموعه داستانک هم با عنوان تو بنویسم. مثلن اسمش باشد «شانا و مادربزرگش». بعد آنرادر تولد سه سالگیت به تو هدیه بدهم. فکر خوبیست، نه؟
داستانکنویسی را دوست دارم. در کلاس استاد «ماهان ابوترابی» یاد گرفتم. خیلیاستادمهربان و با حوصلهای است. همیشه خنده بر لب دارد. و اشکالاتمان را که کم هم نیستندباحوصله میگوید. دیروز آخرین جلسهی کلاسش بود. دوست داشتم ادامه پیدا کند.
داستانکها را برایمان قشنگ توضیح میداد. من تازه بعد از توضیحات استاد و گذراندنایندوره متوجه جریان داستانکنویسی شدم. در این دنیا هر چیزی اصول خودش را دارد. تو تازهبااین دنیا آشنا شدی. بعدها بهتر متوجه منظورم میشوی. نگران نباش من هستم. خودمکمکت میکنم.
کلاسهایمان به صورت وبینار است. ما استاد را میبینیم و او فقط نوشتههای ما را میبیند. احتمالن تا وقتی تو پا به این دنیا گذاشتی امکانات بیشتر و بهتری در فضای مجازیبرایکلاسهای آنلاین وجود دارد. من این فضا را دوست دارم. ضبط هم میشود. برای من کهبایدیک موضوع را چندین بار گوش کنم تا متوجه شوم خوب است.
دوستان زیادی در این فضاها پیدا کردم. همدیگر را نمیبینیم اما نوشتههایمان را میخوانیموگاهی نظر میدهیم. زمانهایی هم با نوشتن و صدایی که ثبت میشود با هم حرف میزنیم.
دوستیها دیگر مثل قدیم نیست. قدیمها با دوستانم قرار میگذاشتیم. یا بیرون میرفتیمیاخانههای یکدیگر.
دوست زیاد دارم. دوستانی که از زمان مدرسه با آنها بودم. با عدهای هم در پانزده سالاخیردر کلاس رقص دوست شدم. و تازگیها هم همین دوستان مجازیای که گفتم. آنها رااصلن نهمیبینمشان و نه میشناسمشان فقط روی صفحهی مبایلم هستند.
الان هم برای تو که اصلن وجود نداری نامه مینویسم. عجب دنیای عجیبی شده.
وقتی آمدی حرفهای زیادی از این تغییر و تحولات دارم که برایت بگویم. احتمالن هیچکدامراباور نخواهی کرد. تو به حرفهای من با تعجب گوش میکنی و من با حیرت دنیای تو رانظارهمیکنم.
یک استاد هم دارم که نویسندگی را با او آغازیدم. بعدن دربارهی «آغازیدن» هم برایتمیگویم. این کلمه را خیلی دوست دارم.
یادت باشد بزرگتر که شدی قصهی نویسنده شدنم را برایت بگویم. تا آن زمان قصهاش راکتابکردم ولی از زبان خودم بشنوی لطفش بیشتر است.
استاد دیگری که بهت گفتم «شاهین کلانتری» نام دارد. خیلی استاد با معلوماتیه. شاید همبههمین دلیل وقتی اشتباهی در نوشتههایمان داریم، عصبانی میشود. مثل پدری کهبهبچههایش حساس است به درست بودن کلمات در نوشتههای ما توجه زیادی دارد.
ولی خُب این را هم بگویم اگر جدیت استاد نبود مادربزرگت هیچوقت نمیتوانست کتابهاییکهنشانت میدهد را بنویسد.
این روزها مادرت پیشمان نیست. دوبی درس میخواند. همانجا هم میخواهد کار کند. قراراست داییات را هم آنجا بفرستیم. وقتی تو به دنیا بیایی ۲۹ سال دارد. تا آن موقعازدواجنکرده. خیلی پسر با محبتی است. هر وقت من ناراحت باشم، سریع متوجه میشود. وحالم رامیپرسد. با هم خیلی دربارهی مسائل مختلف حرف میزنیم.
از وقتی مادرت رفته، حرف زدن من با داییات بیشتر شده. با بچههای کوچک خوب کنار میآید. تصورتان میکنم، دست در دست هم دارید و دایی جانت برایت بستنی خریده. این ذائقهاتبهخودم رفته. من هم عاشق بستنی هستم، بستنی «کیم» با روکش شکلاتی.
شانا جان، چقدر حرف دارم برایت بزنم.
این تمرین نامه نوشتن برای تو را دوست داشتم. باز هم برایت نامه مینویسم و از تماماتفاقاتو فامیل صحبت میکنم.
قربانت مادربزرگ منتظر.
آخرین نظرات: